نمی‌دانست چکار کند. همه‌ی پولش تمام شده بود. دیر وقت بود. از دانشگاه تا این‌جا پیاده آمده بود، دیگر توان پیاده رفتن تا خوابگاه را نداشت. برای ماشین‌هایی که رد می‌شدند دست تکان می‌داد. آقا من پول ندارم. تا خوابگاه منو می‌رسونی؟» ماشین رفت.

 

بغضش گرفت، اشک‌هایش در آن سرما صورتش را گرم می‌کردند. چرا دوباره همین حماقت رو تکرار کردم؟»

 

 یک موتور از کنارش رد شد. داد زد:‌ آقا! آقا وایسا!» به سمت موتور دوید. آقا من پول ندارم. تا خوابگاه منو می‌رسونی؟» بیا بالا.»

 

ادامه مطلب


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها